جدول جو
جدول جو

معنی دست پیرا - جستجوی لغت در جدول جو

دست پیرا
(دَ)
پیراییده با دست. پیراسته با دست. پرداخته. به دست صیقلی شده. براق. زدوده:
که چون آهن دست پیرای تو
پذیرای صورت شد از رای تو.
نظامی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دست پیچ
تصویر دست پیچ
آنچه با دست پیچیده و بسته شده باشد، کنایه از دستاویز، بهانه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پوست پیرا
تصویر پوست پیرا
کسی که پوست حیوانات را پاک می کند و پرداخت می دهد، دباغ، آشگر
فرهنگ فارسی عمید
آنچه از نقد و جنس که پیش از عروسی از طرف داماد به خانۀ عروس فرستاده شود
فرهنگ فارسی عمید
(دَ پِ)
آشی است که آرد گندم را سخت خمیر کنند و به دست ریزه کنند و در آب بریزند تا لعابدار شود و درزکام و نزله خورند. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی)
لغت نامه دهخدا
(دَ پَ)
دست پز. با دست پخته شده. رجوع به دست پز شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
کنایه از گدا و سائل. (آنندراج) ، دادخواه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ تِ)
سبقت گیری. نخست آغازی. پیشی گیری: دست پیش بدل ندارد. دست پیش زوال ندارد. دست دست پیش دستان است.
- دست پیش را گرفتن، یادست پیش (با فک اضافه) گرفتن، در تداول، پیشدستی کردن. سبقت گرفتن: دست پیش را گرفته ای که عقب نمانی
لغت نامه دهخدا
(وْ زَ)
دست آرای. آرایندۀ مسند و سریر (در این جا دست به معنی مسند است). (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(دَ پَ / پِ)
دشت پیمای. دشت پیماینده. صحرانورد. بیابان نورد. دشت سیر. دشت نورد:
یکی دشت پیمای برنده راغ
بدیدار و رفتار زاغ و نه زاغ.
اسدی.
به وادی دل من هیچ گوشه پیدا نیست
به غیر آهوی چشم تو دشت پیمایی.
اثر (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
مشت زدن. (ناظم الاطباء). پنجه کردن با کسی تازور و قوت او معلوم شود. (از آنندراج) :
کنم دست پیچی به سنجابیان
زنم سکه بر سیم سقلابیان.
نظامی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دَ پَ / پِ)
اسبابی را گویند که داماد به خانه عروس میفرستد. (برهان). آنچه از نقد و جنس و زیور قبل از مزاوجت به عروس دهند و مهر معجل و کابین و اسباب دامادی. (غیاث). آنچه از نقد و جنس و زیور قبل از مزاوجت به عروس دهند و در جهانگیری مهر معجل و کابین و در سروری مطلق اسباب داماد، و دست فیمان معرب آن است. (آنندراج). شیربها، مهری را گویند که بوقت عقد کردن قرار دهند و آنرا مهر مؤجل ! خوانند و معرب آن دستفیمان است. (از برهان). مهر مؤجل ! (جهانگیری). کابین. (یادداشت مرحوم دهخدا). سیاق. شبر. صداق. صدقه. (منتهی الارب). عقد. (دهار). مهر:
مر او را ز بهر نریمان بخواست
همه دست پیمان او کرد راست.
اسدی.
آمد عروس ملک بدست ظفر برون
دادیش دست پیمان کردیش شوهری.
خالد بن ولید.
چون عروس بلاغت را خطبه کردی (شهید بلخی) بی دست پیمان، دست به پیمان او دادی. (لباب الالباب). نکاح کنیزک بی رضای مالک روا نبود زود دست پیمان حاصل کن و دمادم من بیا. (معارف بهاء ولد ج 1 ص 156). برخیز بازرو تا وقت شدن دست پیمان حاصل می کن. (معارف بهاء ولد ج 1 ص 132). به عشق راغب نمی شوی و دست پیمان حاصل نمی کنی. (معارف بهاء ولد ج 1 ص 198). عقد طلبی بستند او را و ازپی دست پیمان آن گردان کردند. (معارف بهاء ولد ج 1 ص 230). اگر صدقی داری به حال حوریان چگونه شب خفتن روا داری و دست پیمان حاصل نکنی بی رغبتی. (معارف بهاء ولدج 1 ص 254).
چون به جد تزویج دختر گشت فاش
دست پیمان و نشانی و قماش.
مولوی.
دخترم را صدوپنجاه هزار دینار دست پیمان است هرکه این را بدهد دخترم تواند برد. (بختیارنامه چ وحید).
که داماد طرب در بزم سامان
بجز خامی ندارد دست پیمان.
ناظم هروی (از آنندراج).
اساقه، دست پیمان راندن به سوی عروس. اصداق، دست پیمان نامیدن. (از منتهی الارب). تفویض، زن دادن بی دست پیمان. (صراح). شبر، حق نکاح و دست پیمان و نکاح. (منتهی الارب)، بیعت. (یادداشت مرحوم دهخدا) : ان الذین یبایعونک، آنها که با تو دست پیمان می کردند با خدا دست پیمان می کردند. (فیه مافیه)، و بافک اضافه نیز به معنی بیعت است:
سخن گفتند ازین پیمان فراوان
بهم دادند هر دو دست پیمان.
(ویس و رامین)
لغت نامه دهخدا
ابن شاپوربن مهریار (دستور) نویسندۀ نسخه ای از وچر کرت دینیک به سال 609 یزدگردی در کرمان (خرده اوستا گزارش پورداود ص 80)
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ)
آنکه پوست را دم دهد، آنکه پوست حیوانات آش نهد، پوست پیرای، دباغ، (منتهی الارب) (دهار) (دستور اللغۀ ادیب نطنزی)، آش گر، چرمگر، صرّام، فرّاء، واتگر، پوستین دوز: امحس، پوست پیرای ماهر و زیرک، (منتهی الارب)، دباغ ماهر، آشگر حاذق و آزموده
لغت نامه دهخدا
تصویری از پس پیرا
تصویر پس پیرا
سه سال پیش دو سال پیش از پار سال پیش از پیرا
فرهنگ لغت هوشیار
آنچه از نقد جنس و زیور آلات که داماد پیش از عروسی بخانه عروس فرستد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پوست پیرا
تصویر پوست پیرا
دباغ، چرمگر
فرهنگ فارسی معین
چرم ساز، چرمگر، دباغ، صرام، پوستین دوز، واتگر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
سه روز دیگر چهار روز دیگر (که در مناطق مختلف مازندران معانی
فرهنگ گویش مازندرانی